ای شاه حسن ...
دلم نمی خواهد به چشم های غمگین تان نگاه کنم .
دلم نمی خواهد به چروک های خسته ی روی پیشانی تان بنگرم .
آه های سوزان تان که از عمق سینه بر می خیزد را هم ، نمی خواهم بشنوم .
حتی ، نجواهای شبانه ی تان را هم دوست ندارم گوش کنم که بعد یاد نجواهای شبانه ی علی-علیه السلام- بیفتم، توی نخلستان های کوفه ...و بعد دلم آتش بگیرد برای این همه غربت و تنهایی ...
قلب کوچکم را این همه مدت منتظر نگاه داشته ام که به هوای ولادت شما ، سر و سامانی به حال و روز خرابش بدهم. قرار نیست که به جای سر و سامان دادن ، داغش را تازه کنم .
دلم نمی خواهد بنویسم شما این شب ها سر بر دیوار می گذارید ، اشک می ریزید و برای مدعیان خطاکارتان دعا می کنید ،
دوست دارم از شور و شعفی که با ولادت تان در رگهای هستی دویده است بنویسم .
دوست دارم به توصیف چشم های خمار تان بنشینم و از رایحه ی لطیف نوزاد این شب ها بگویم .
دلم می خواهد قلم را بگذارم روی کاغذ ، از کودکی بنویسم که چشم های قشنگش را روی هم نهاده ، کنج لب های کوچکش یک قطره شیر نشسته ، صدای نفس هایش توی اتاق پیچیده و دل امام عسگری را برده ...
دلم می خواهد از این دیوانگان شیدا بنویسم که سرهایشان را کف دست گرفته اند و اشک ریزان بر در میخانه ی تو صف کشیده اند ،. دلم می خواهد از تو بنویسم که این عشاق را پیمانه پیمانه شراب می نوشانی .دلم می خواهد فریاد بزنم که : آقا ، این طور اباالفضلی پیاله را بر دهان این تشنگان دل سپرده نگذار... ما یاد مشک میفتیم ...
دلم می خواهد غزل خوان و بی خویش از روی ابر ها عبور کنم ، هروله کنان توی کوچه ها بدوم ، در میانه ی راه هزار بار بر زمین بیفتم ... خودم را بر در میخانه ات برسانم و به جمع دیوانگان وادی حیرت بپیوندم . دوست دارم این مصرع بار ها و بار ها توی ذهنم بپیچد :سر میزنم از مستی ، بر حلقه ی میخانه ... و مجنون وار سرم را بر حلقه ی میخانه ات بکوبانم.
دوست ندارم از خستگی چشم های شما بگویم . دوست ندارم از خمیدگی قامت شما بنویسم .
دوست دارم پشیمان و آهسته شما را صدا کنم ، مقابل تان بایستم و دیدگان خیسم را پایین بیندازم .
بعد با صدای گرفته ام این شعر را به خاطر نارنین تان بیاورم که :
ای شاه حسن چشم به حال گدا فکن
کاین گوش بس حکایت شاه و گدا شنید ...